صبحِ گرگ و میش روز جمعه هفدهم ژانویه دوهزار و بیست یست و هفتم دی ماه هزار و سیصد و نود و هشت کاش می توانستم صدایم را به گوش تو برسانم،تا بفهمانم که زندگی چقدر گاهی ساده می شود،چطور تمام معماهای پیچیده ی ذهنی ات در گذر زمان حل می شوند و تو صبح گرگ میش یک روز با خود می اندیشی،چطور تمام تکه های پازل کنار هم قرار گرفتند،پس همینجا یک خواسته از تو دارم،تمام ترس هایت را دور بریز،به پیش برو،زندگی از آن تو،صبح روزهای بارانی در کنار ایوانی که رویش را درختان عریان نم منبع
درباره این سایت